کد مطلب:314462 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:199

جریان تشرف
6. هنوز اذان صبح نشده بود، در رؤیا دیدم نوری از ورودی هال به طرفم می آید، نور جمع و خیره كننده شد، از خواب پریدم، چهره ای در میان نور پدیدار گشت، آقایی زیبا رو با صورتی كم مو در سن 22 الی 23 سالگی [1] سوار بر اسب دیدم كه به طرفم می آمد، اگر چه زبانم یاری نمی داد اراده كردم بپرسم شما كیستید؟!

نگاهم به پرچمی پشت سر آقا افتاد، روی آن نوشته بود: «قمر بنی هاشم».

آقا با عظمت تمام از اسب پیاده شد، و قدم بر زمین نهاد، برایم حیرت انگیز بود كه آن حضرت در شفای حقیر نزول اجلال فرمودند! عجیب آن كه اسب سم راستش را بر زمین می كشید، شال سبزی فرق سر مبارك آقا را پوشیده بود و دو طرف آن چپ و راست صورت و روی گوش های مباركشان را می پوشانید و از سینه شان می گذشت و تا پایین



[ صفحه 409]



ادامه می یافت به نحوی كه یك قسمت آن بر زمین كشیده می شد.

خطاب به بنده فرمودند: بلند شو، عرض كردم: نمی توانم، دست مباركشان را از روی روپوش بر ساق پایم گذاردند، احساس كردم پایم خیس شد آنگاه با دست مطهرشان دستم را گرفتند، برخاستم، چه دست هایی؟! چه دست هایی؟!

اطرافمان بیابان بود نه دیواری، نه سقفی و نه ساختمانی مشاهده می شد. پدرم در حالی كه در فاصله نسبتا دوری از ما ایستاده بود و لبخند می زد توجهم را به خود جلب كرد. آقا به من دست دادند و لبخندی بر لبشان نقش بست آری، معنایش را فهمیدم، یعنی خداحافظ، شفایت دادم.



بنمای رخ كه باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب كه قند فراوانم آرزوست



هنگام رفتن و سوار شدن بر اسب شال سبزشان روی دستم كشیده شد، فریاد بر آوردم: الله اكبر، الله اكبر، الله اكبر.

در این هنگام مادرم از خواب پرید وحشت زده پرسید: سیروس چه خبر شده، چه كسی آمده؟! گفتم: ابوالفضل، ابوالفضل، دیگر پایم درد نمی كند شفایم دادند. گفت: بالا بزن، دیدم فقط آثار كمی خون بسته از قبل بر ساق پا می نماید.

ادامه جریان از زبان مادر:

از خواب پریدم، نوری كه وصفش را نتوانم كرد همه جا را فرا گرفته بود، تمام ساختمان می لرزید مثل این كه زلزله شده بود و عطر عجیبی فضا را آكنده بود. از آن لحظه تا اذان صبح (5 دقیقه بعد) و در ادامه تا 8 صبح اقوام و آشنایان از موضوع اطلاع یافتند و همگی جمع شدند ورد زبانشان استشمام عطر مطبوعی بود كه فضا را پر كرده بود.

این همه تجزیه ی عباس است



«عین» عباس علمداری اوست

«با» همان بینش و بیداری اوست



«الف» قامت او ایثار است

«سین» سقایی آن سردار است



این همه تجزیه ی عباس است

فهم تركیب نه در احساس است

«سیدرضا شریفی»



[ صفحه 410]




[1] البته آن حضرت در واقعه ي كربلا در 34 سالگي به سر مي بردند.